فرزند شهید:
پدر فردا دوباره عازم منطقه میشد، هربار که از او میپرسیدیم شما با این سن و سال چرا به جبهه می روید؟ میگفت: «آن گلها به یک باغبان پیر نياز دارند و من باید بروم خادم آنها باشم». من عاشق نمازهایش بودم به همین خاطر آن روز هم مثل هربار انتظار اذان را میکشیدم پدر آنقدر شیفته بود که در نمازهایش گویی بال میگرفت و به آسمان میرفت و اگر همراهش میشدی احساس سبکی میکردی…، سجاده پهن بود و عطر یاس در اتاق پیچیده… دوباره پدر به سجده رفته بود آنقدر در سجده ماند که دلشوره گرفتم خوب دقت کردم ببينم نفس میکشد یا نه ، نزدیکتر که شدم صدای ذکرش به گوشم خورد با اینکه سالها بود شاهد سجدههای طولانیش بودم اما هنوز هربار به دلشوره میافتادم و هربار از خود میپرسیدم که او اینهمه عاشقانه با معبودش چه میگوید؟