خاطرات شهدا
دنبال مامانم میگردم، گمش کردم

بهنام میرفت شناسایی؛ چند بار گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم».عراقیها هم فکر نمیکردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی؛ رهایش میکردند …
یکبار رفته بود شناسایی؛ عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی به او زدند …جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود؛ وقتی بر میگشت دستش رو روی سرخی صورتش گرفته بود؛هیچ چیز نمیگفت؛ فقط به بچه ها اشاره میکرد که عراقیها کجا هستند و بچه ها راه میافتادند.
«یک بار یک اسلحه به غنیمت گرفته بود و با همان یک اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود»
راوی : همرزم شهید