زندگینامه شهدا
زندگینامه شهید مسلم نصر

مسلم در روز دوم شهریور ماه سال 1359 در شهر جهرم به دنیا آمد .مثل همه کودکان به مدرسه رفت وبعد از اخذ مدرک دیپلم در تارخ سی ام بهمن ماه سال 1379به استخدام سپاه پاسداران درآمد و در تیپ هوابرد 33 المهدی به فعالیت پرداخت.
در همین زمان در رشته جغرافیای دانشگاه پیام نور پذیرفته شد. او برای دفاع از حرم عمه سادات به سوریه رفت و در روز سی ام مهر ماه سال 1394 در سن 35 سالگی در شهر حلب سوریه به شهادت رسید و در زادگاهش روستای موسویه به خاک سپرده شد.
در همین زمان در رشته جغرافیای دانشگاه پیام نور پذیرفته شد. او برای دفاع از حرم عمه سادات به سوریه رفت و در روز سی ام مهر ماه سال 1394 در سن 35 سالگی در شهر حلب سوریه به شهادت رسید و در زادگاهش روستای موسویه به خاک سپرده شد.
خواستگاری
من و مسلم با هم فامیل بودیم و رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، اما من چند سالی بود که مسلم را ندیده بودم، رفت و آمد ایشان نسبت به بقیه اعضاء خانواده اش کمتر بود و یک مدت هم دانشجو دانشگاه افسری تهران بود. تا اینکه خانواده اش به خواستگاری من آمدند و با توجه به شناخت کاملی که داشتیم جواب مثبت دادیم، روز خواستگاری وقتی قرار شد با هم تنها صحبت کنیم، کمی در مورد خصوصیات اخلاقی و اعتقادی خودش و من صحبت کردیم و مسلم بیشتر صحبتش بر روی شغلش بود. گفت : من یک نظامی هستم و یه جورایی کسانی که نظامی هستند همسر اولشان شغلشان است. و من عاشق شغلم هستم و اکثر اوقات در ماموریت هستم، آیا شما می توانید سختی های زندگی با یک فرد نظامی را تحمل کنید؟ من که یک شناخت قبلی نسبت به مسلم داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم پاسدار باشد بله را دادم و در هوای سرد ۲۸ دی ماه سال ۸۵ من و مسلم سر سفره عقد ساده و بدون تجملات اما زیبا نشستیم.
من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و می توانم بگویم بهترین دوران زندگیام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال گردش بودیم و اکثر اوقات پاتوقمان گلزار شهدا و کنار قبور مطهر شهدا بود. ظهرها که می خواستم از مدرسه برگردم اگر مسلم سر کار نبود، دم در مدرسه منتظرم می ایستاد تا با هم به خانه برگردیم و خیلی هم در درس خواندنم کمکم می کرد. حتی ثانیه ای نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم و بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در کنارم باشی.
۲۱ آبان سال ۸۸ رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.
من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و می توانم بگویم بهترین دوران زندگیام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال گردش بودیم و اکثر اوقات پاتوقمان گلزار شهدا و کنار قبور مطهر شهدا بود. ظهرها که می خواستم از مدرسه برگردم اگر مسلم سر کار نبود، دم در مدرسه منتظرم می ایستاد تا با هم به خانه برگردیم و خیلی هم در درس خواندنم کمکم می کرد. حتی ثانیه ای نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم و بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در کنارم باشی.
۲۱ آبان سال ۸۸ رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.
آخرین سفر
مسلم مأموریت زیاد میرفت، اما این مأموریت آخرش با همه سفرهای قبلیاش فرق داشت، به من که نگفت قرار است به سوریه برود، چون من خیلی از لحاظ روحی وابستهاش بودم و اگر یک روز صدایش را نمیشنیدم، شبیه افسردهها میشدم.
روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش، اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه میکردم، اصلا انگار اختیار اشکهایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من بی قرارتر می شدم. و در بین صحبتهایش مدام تأکید میکرد که مراقب مبینا باشم و رفت؛ دل من انگار که همه مصیبتهای عالم بر سرش آمده، نمیدانم چرا اینقدر غمگین بودم.
روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش، اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه میکردم، اصلا انگار اختیار اشکهایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من بی قرارتر می شدم. و در بین صحبتهایش مدام تأکید میکرد که مراقب مبینا باشم و رفت؛ دل من انگار که همه مصیبتهای عالم بر سرش آمده، نمیدانم چرا اینقدر غمگین بودم.
آخرین تماس
چند روز بعد از مأموریتش با تماسهای تلفنی که با هم داشتیم و از حرفهای برادر شوهرم عبدالکریم که آن هم مدافع حرم است من متوجه شدم که مسلم برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیهالسلام) رفته است.۲۱ مهر سال ۹۴ بود که با من تماس گرفت و بعد از حال و احوال گفت : تا یک هفته– ده روز دیگر نمیتوانم زنگ بزنم منتظر تماسم نباش.
دو روز بعد ۲۳ مهر عصر پنجشنبه من اصلاً منتظر تماسش نبودم داشتم با برادرم تلفنی صحبت میکردم که دیدم پشت خطم مسلم است. آن روز خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر نگران مبینا بود که نکند بچه بهانه پدر را بگیرد که هم من و هم خودش اذیت شویم. هر وقت مسلم مأموریت میرفت نمیگذاشتم که با مبینا تلفنی صحبت کند، چون بعد از اینکه مبینا صدای پدرش را میشنید بهانههایش بیشتر می شد و اما آن روز تا گفت گوشی را بده به دخترم، مبینا را صدا کردم و گوشی را به او دادم و بعد از اینکه با مبینا صحبت کرد گوشی را خودم گرفتم.
گفت: سلام به پدر و مادرت برسان و مواظب خودت باش و خداحافظی کرد. فردای آن روز مسلم زخمی شده بود. هرچند هیچوقت تصور نمیکردم روزی مسلم من نیز به شهادت برسد، اما حالا که شهید شده، به راهی که رفته است افتخار میکنم. او امکان داشت به مرگ طبیعی از دنیا برود، اما حالا شهادتش را افتخار دنیا و آخرت خودش و ما ساخت و خوشحالم که سرنوشتی این چنینی یافت.
دو روز بعد ۲۳ مهر عصر پنجشنبه من اصلاً منتظر تماسش نبودم داشتم با برادرم تلفنی صحبت میکردم که دیدم پشت خطم مسلم است. آن روز خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر نگران مبینا بود که نکند بچه بهانه پدر را بگیرد که هم من و هم خودش اذیت شویم. هر وقت مسلم مأموریت میرفت نمیگذاشتم که با مبینا تلفنی صحبت کند، چون بعد از اینکه مبینا صدای پدرش را میشنید بهانههایش بیشتر می شد و اما آن روز تا گفت گوشی را بده به دخترم، مبینا را صدا کردم و گوشی را به او دادم و بعد از اینکه با مبینا صحبت کرد گوشی را خودم گرفتم.
گفت: سلام به پدر و مادرت برسان و مواظب خودت باش و خداحافظی کرد. فردای آن روز مسلم زخمی شده بود. هرچند هیچوقت تصور نمیکردم روزی مسلم من نیز به شهادت برسد، اما حالا که شهید شده، به راهی که رفته است افتخار میکنم. او امکان داشت به مرگ طبیعی از دنیا برود، اما حالا شهادتش را افتخار دنیا و آخرت خودش و ما ساخت و خوشحالم که سرنوشتی این چنینی یافت.
شهادت
مسلم رابط بین تیپ المهدی زرهی اصفهان بود، موقع استراحت بود که تانک آنها را با موشک زدند، سه تا از رزمندهها همان جا داخل تانک شهید میشوند و ترکش به مسلم هم اصابت میکند، خودش میرود داخل آمبولانس مینشیند و از خونریزی زیاد بیهوش می شود و ترکش پشت گردنش را داخل بیمارستان عمل میکنند و دو روز هم در بیمارستان زنده بوده و به دلیل خونریزی داخلی به شهادت میرسد. در تاریخ ۳۰ مهر سال ۹۴ زندگی مسلم در این دنیا تمام میشود و در نزد پروردگارش در ردیف بهشتیان «عند ربهم یرزقون» قرار میگیرد.