روزی که مصطفی به خواستگاریاش آمد مامان به او گفت:
« شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این صبحها که از خواب بلند میشود هنوز نرفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند که کسی تختش را مرتب کرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده کردهاند.
شما نمیتوانید با شخصی مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست».
مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت:
«من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت»
و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقتهایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار میکرد خودش تخت را مرتب کند. میرفت شیر میآورد خودش قهوه نمیخورد ولی میدانست ما لبنانیها عادت داریم …
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم و حجاب درستی نداشتم ,یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جاخوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت : «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند»
من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میکنند که شما چرا خانمی را که حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچهها نزدیک کند , خودم متوجه میشدم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد…
آن روز همین که رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید :
چرا میخندی ؟
غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت « مصطفی تو کچلی … من نمیدانستم! »
این از آثار افرادی است که در صورت وجود زیبایی باطن طرف مقابل, دیگر کاستی های ظاهری اورا دیگر نمیبیند .
خاطراتی از شهید مصطفی چمران و همسر لبنانی اش